معنی بیخبر و ناگهانی
حل جدول
سرزده
بیخبر
سرزده
مرد بیخبر
ردام
ناگهانی
اتفاقی، یکباره، تصادفی
غیرمترقبه، غیرمنتظره، بی مقدمه، سریع
بیهوا
یکبارگی
دست بر قضا
مترادف و متضاد زبان فارسی
لغت نامه دهخدا
ناگهانی. [گ َ] (ص نسبی) فجائی. بی مقدمه. سریع. (یادداشت بخط مؤلف).
- بلای ناگهانی، بلائی که بی خبر و یک دفعه روی دهد. (ناظم الاطباء).
- مرگ ناگهانه و ناگهانی، مرگ مفاجاه. (ناظم الاطباء):
می چاره ٔ مرگ ناگهانی است
سرمایه ٔ عمر جاودانی است.
واله اصفهانی.
جان کندن تدریجی خود را آخر
تبدیل به مرگ ناگهانی کردیم.
فرخی یزدی.
فرهنگ فارسی هوشیار
بی مقدمه، سریع، سرزده
فارسی به ایتالیایی
improvviso
فارسی به آلمانی
Abrupt [adjective]
فارسی به عربی
فظ، مفاجی
معادل ابجد
957